به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و پنجم
مهاجرین در حضور نجاشی
نجاشی به دنبال مهاجرین فرستاد
و آنان را به مجلس خویش احضار کرد،مهاجرین که از ماجرا و علت احضارشان از طرف
پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنی کرده و درباره اینکه چگونه با نجاشی سخن بگویند به
مشورت پرداختند،و پس از مذاکراتی که انجام شد تصمیم گرفتند در برابر نجاشی و
سرکردگان او از روی راستی و صراحت سخن بگویند و تمام پرسشهایی را که ممکن است از
ایشان بکنند بدرستی و از روی صدق و صفا پاسخ گویند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها
بیانجامد،و از میان خود جعفر بن ابیطالب را برای سخن گفتن و پاسخگویی انتخاب
کردند،و در پارهای از روایات نیز آمده که خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به
من واگذار کنید و کسی با آنها سخن نگوید.
بدین ترتیب مهاجرین وارد مجلس
نجاشی شده و بی آنکه در برابر نجاشی به خاک افتاده و مانند دیگران او را سجده کنند
هر کدام در جایی جلوس کردند.
یکی از رهبانان به مهاجرین
پرخاش کرده گفت:برای پادشاه سجده کنید!
جعفر بن ابیطالب بدو رو کرده
گفت:ما جز برای خداوند برای دیگری سجده نمیکنیم،عمرو عاص که از احضار آنها ناراحت
و خشمگین بود و به دنبال بهانهای میگشت تا آنها را پیش نجاشی افرادی نامنظم و
ماجراجو معرفی کند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اینجا فرصتی به دست آورده گفت:
قربان!مشاهده کردید چگونه اینها
حرمت پادشاه را نگاه نداشته و سجده نکردند؟
مجلسی بود آراسته و کشیشهای
مسیحی در اطراف نجاشی نشسته کتابهای انجیل را باز کرده و پیش خود گذارده بودند و
منتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اینها رفتار کرده و با این ماجرای تازه
چه خواهد گفت،در این وقت نجاشی لب گشوده گفت:
این چه آیینی است که شما برای
خود برگزیده و انتخاب کردید که نه آیین قوم و عشیره شماست و نه آیین مسیح و دین من
است و نه آیین هیچ یک از ملتهای دیگر؟
جعفر بن ابیطالب که خود را
آماده برای پاسخگویی کرده بود با کمال شهامت لببه سخن باز کرده در پاسخ چنین گفت:
[1] .
پادشاها!ما مردمی بودیم که به
وضع زمان جاهلیت زندگی را سپری مینمودیم!بتهای سنگی و چوبی را پرستش
میکردیم،گوشت مردار میخوردیم!کارهای زشت را انجام میدادیم،برای فامیل و أرحام
خود حشمتی نگاه نمیداشتیم،نسبت به همسایگان بد رفتاری میکردیم،نیرومندان ما به
ناتوانان زورگویی میکردند...و این وضع ما بود تا آنکه خدای تعالی پیغمبری را در
میان ما مبعوث فرمود که ما نسب او را میشناختیم،راستی،امانت و پاکدامنی او برای
ما مسلم بود،این مرد بزرگوار ما را به سوی خدای یکتا دعوت کرد و به پرستش و یگانگی
او آشنا ساخت،به ما فرمود:دست از پرستش بتان سنگی و آنچه پدرانتان میپرستیدند
بردارید،و به راستگویی و امانت و صله رحم،نیکی به همسایه سفارش کرد،از کارهای
زشت،خوردن مال یتیمان،تهمت زدن به زنان پاکدامن...و امثال این کارهای ناپسند
جلوگیری فرمود،به ما دستور داد خدای یگانه را بپرستیم و چیزی را شریک او قرار
ندهیم،ما را به نماز،زکات و عدالت،احسان و کمک به خویشان امر فرمود و از
فحشا،منکرات،ظلم،تعدی و زور نهی فرمود...و خلاصه یک یک دستورهای اسلام را برای
نجاشی برشمرد.
آن گاه نفسی تازه کرد و دنباله
گفتار خود را چنین ادامه داد:
...پس ما او را تصدیق کرده و به
وی ایمان آوردیم،و از وی در آنچه از جانب خدای تعالی آورده بود پیروی کردیم.خدای
یکتا را پرستش کردیم،آنچه را بر ما حرام کرده و از ارتکاب آنها نهی فرموده انجام
ندادیم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستیم...و خلاصه هر چه دستور داده بود
همه را به مرحله اجرا درآوردیم....قریش که چنان دیدند دست به شکنجه و آزار ما
گشودند و با هر وسیله که در اختیار داشتند کوشیدند تا ما را از پیروی این آیین
مقدس باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام کارهای زشتی که پیش از آن
حلال و مباح میدانستیم وادارند،هنگامی که ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و
شکنجه و سختگیریهای آنها مشاهده کردیم و دیدیم اینان مانع انجام دستورهای دینی ما
میشوند،به کشور شما پناه آوردیم و از میان سلاطین و پادشاهان دنیا شخص شما را انتخاب
کردیم و به عدالت شما پناهنده شدیم بدان امید که در جوار عدالت شما کسی به ما ستم
نکند.
در اینجا جعفر لب فرو بست و
دیگر سخنی نگفته سکوت کرد.
نجاشی که سخت تحت تأثیر سخنان
جعفر قرار گرفته بود گفت:آنچه گفتی همان است که عیسی بن مریم برای تبلیغ آنها
مبعوث گشته و بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آیا از آنچه پیغمبر شما آورده و
خدا بر او نازل فرموده چیزی به خاطر داری؟
جعفر: آری.
نجاشی: پس بخوان.
جعفر شروع کرد بخواندن سوره
مبارکه مریم [2] و آیات آن را خواند تا
رسید به این آیه مبارکه:
«و هزی الیک بجذع النخلة تساقط
علیک رطبا جنیا...»
نجاشی و حاضران که سرتاپا گوش
شده بودند از شنیدن این آیات چنان تحت تأثیر قرار گرفتند که سیلاب اشکشان از چهره
سرازیر شد و کشیشان نیز به قدری گریستند که اشک دیدگانشان روی صفحات انجیلهایی که
در برابرشان باز بود بریخت...آن گاه نجاشی لب گشوده گفت:
به خدا سوگند سخن حق همین است
که پیغمبر شما آورده و با آنچه عیسی آوردههر دو از یک جا سرچشمه گرفته است،آسوده
خاطر باشید که به خدا هرگز شما را به این دو نفر تسلیم نخواهم کرد.
عمرو عاص گفت:پادشاها!این
پیغمبر مخالف با ماست آنها را به سوی ما بازگردان!نجاشی از این حرف چنان خشمناک شد
که مشت خود را بلند کرده به سختی به صورت عمرو عاص کوفت چنان که خون از روی او
جاری گردید،سپس بدو گفت:به خدا اگر نام او را به بدی ببری جانت را خواهم گرفت.آن
گاه رو به جعفر کرده گفت:شما در همین سرزمین بمانید که در امان و پناه من خواهید
بود.
عمرو عاص که دیگر درنگ در آن
مجلس را صلاح نمیدید برخاسته و با چهرهای درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فکر
کرد نتوانست خود را راضی کند که به مکه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازهای
برای استرداد مهاجرین نزد نجاشی پیدا کرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان
کند،و به همین منظور روز دیگر دوباره به دربار نجاشی رفته اظهار کرد:
پادشاها!اینان درباره مسیح سخن
عجیبی دارند عقیده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقیده شماست آنها را حاضر کنید و
عقیدهشان را در این باره جویا شوید!
فرستاده نجاشی به نزد مهاجرین
آمد و پیغام شاه را به اطلاع آنها رسانید:آنان که تازه خیالشان آسوده شده بود
دوباره به فکر فرو رفته و برای پاسخ نجاشی انجمن کرده و با هم گفتند:
درباره حضرت عیسی چه پاسخی به
نجاشی بدهیم؟
همگی گفتند:ما در پاسخ این پرسش
نیز همانی را که خداوند در قرآن بیان فرموده میگوییم اگر چه به آوارگی و بازگشت
ما بیانجامد!و پس از آن تصمیم برخاسته به نزد نجاشی آمدند،و چون از آنها درباره
عیسی پرسید باز جعفر بن ابیطالب به سخن آمده گفت:
ما همان را میگوییم که پیامبر
ما از جانب خدای تعالی آورده،یعنی ما معتقدیم که حضرت عیسی بنده خدا و پیامبر او و
روح خدا و کلمه الهی است که به مریم بتول القا فرموده است.نجاشی در این وقت دست
خود را به طرف چوبی که روی زمین افتاده بود دراز کرده و آن را برداشت و گفت:به خدا
سخنی که تو درباره عیسی گفتی با آنچه حقیقت مطلب است از درازای این چوب تجاوز نمیکند
و سخن حق همین است که تو میگویی.
این گفتار نجاشی بر صاحب منصبان
مسیحی که در کنار وی ایستاده بودند قدری گران آمد و نگاهی به عنوان اعتراض به هم
کردند،نجاشی که متوجه نگاههای اعتراض آمیز ایشان شده بود رو بدانها کرده و به
دنبال گفتار خود ادامه داده گفت:
اگر چه بر شما گران آید!
سپس رو به مهاجرین کرده گفت:شما
با خیالی آسوده به هر جای حبشه که میخواهید بروید،و مطمئن باشید که در امان ما
هستید،و کسی نمیتواند به شما گزندی برساند و این جمله را سه بار تکرار کرد که
گفت:
بروید که اگر کوهی از طلا به من
بدهند هرگز یک تن از شما را آزار نخواهم کرد!
آن گاه به اطرافیان خود
گفت:هدایای این دو نفر را که برای ما آوردهاند به آنها مسترد دارید و پس بدهید
چون ما را به آنها نیازی نیست.
[1] و در پارهای از تفاسیر در
تفسیر آیه «و لتجدن اشد الناس عداوة...» سوره مائده آیه 82 که داستان را نقل
کردهاند چنین است که نجاشی به جعفر بن ابیطالب گفت:اینان چه میگویند؟جعفر
پرسید:چه میخواهند؟نجاشی گفت:میخواهند تا شما را به نزد آنها بازگردانیم،جعفر گفت
از ایشان بپرسید:مگر ما برده و بنده آنهاییم؟عمرو گفت:نه شما آزادید،گفت:بپرسید
آیا طلبی از ما دارند که آن را میخواهند؟عمرو گفت:نه ما چیزی از شما طلبکار
نیستیم،گفت:آیا ما کسی از آنها کشتهایم که مطالبه خون او را از ما میکنند؟عمرو
عاص گفت:نه،پرسید:پس از ما چه میخواهید؟عمرو عاص گفت:اینها از دین ما بیرون
رفته...تا به آخر آنچه در بالا نقل شده.
[2] و در بسیاری از تواریخ به
جای سوره مریم سوره کهف ذکر شده ولی آنچه ذکر شد مطابق روایات شیعه در کتاب مجمع
البیان و غیره است.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: مهاجرین در حضور نجاشی،